|
زن گفت : حالا مطمئن هستي، تو رو دعوت كرده؟ شايد تعارف كرده و تو جدي گرفتي؟
و باد كه به موازات پنجره ميوزيد، انتهاي صدا را با خود ميبرد. جاده در زمينه اي سبز پيچ ميخورد و آبي دريا درگذر سريع، بوتههاي تمشك و رديف سپيدارها پيدا ميشد و ميگذشت اين طرف، شاليزارهاي سبز به كوههاي جنگلي ميرسيد و خورشيد، آن دورها، خود را از نظرها، ناپديد ميكرد.
مرد گفت: به من خيلي لطف دارد، هميشه ميگويد، حسيني نميدانم چرا تو را يك طور مخصوصي دوست دارم.
زن نيملبخندي زد و از كيف سياه، كنار دسته دنده، پاكت سيگار را درآورد. سيگاري لاي لبهايش گذاشت. رو به جاده كرد و گفت : حسيني، فندك.
مرد دست توي جيب پيراهن ، چهارخانه قهوهاي رنگش كرد. زن همچنان كه به سپيدارها و خانههاي سفيدرنگ با سقفهاي شيرواني نگاه ميكرد، سيگارش را روشن كرد، باد، هجوم دود را با خود برد، زن دست كرد و دستهي از موهايش را از زير روسري بيرون آورد.
- باز خوبه، من به حرف تو گوش ندادم، بچهها را همراهمان نيآوردم، تو كه نه خوب را ميفهمي و نه بد را.
مرد گفت : 5كيلومتر ديگر مانده است.
زن گفت : زن و بچههايش كجا هستند؟
مرد گفت : در آمريكا، آنجا زندگي ميكنند، خود مهندس هم، سالي يكي دو بار ميرود آنجا.
زن به پرچينهاي سبز كنار جاده نگاه كرد، به زني كه ميان دو لنگه در چوبي انگار منتظر كسي ايستاده بود. سيگار را از پنجره به بيرون انداخت، آينه را به طرف خود چرخاند، نگاهي به آينه انداخت، دست توي كيف مشكي كرد و لوله ماتيك را بيرون آورد، ماتيك را به آرامي، همچنان كه به آينه نگاه ميكرد، روي لب پاييني ماليد. لبهايش را روي هم كشيد و با انگشت رنگ اضافه روي خط لبهايش را پاك كرد، آينه را با دست نگاه داشت و چند لحظهاي به تصويرش در آينه خيره شد.
- آخه، من نميفهمم، توي اون شركت به اون بزرگي، با اونهمه مهندس و متخصص، از همه جا، چرا فقط تو رو دعوت كرده؟
مرد از سرعت ماشين كاست، تا دو گاو ابلق از عرض جاده بگذرند.
- به نظر تو، كار من ساده ميآيد، تمام كارهاي دفتر رئيس با منه. مثل بازوي رئيس ميمونم. در شركتهاي خصوصي، اعتماد، مسئله مهمي است. رئيس هميشه ميگويد : حسيني من حاضرم تمام زندگي را بدهم به دست تو.
- تقاضاي وام كرده بودي، به كجا رسيد؟
- از مرخصي كه بياد، ترتيبش را ميدهد. قول مساعد داده است. رسيديم.
زن روي صندلي جابجا شد.
مرد سرعت ماشين را كم كرد تا بپيچد تو شنريزي كنار جاده.
بالاي در، كه از نردههاي چوبي ساخته شده بود و شمشادها را بهم وصل ميكرد، روي تكهاي چوب، كنده بودند "سرخ بيشه" .
مرد از ماشين پياده شد. آن طرف پرچين، زني با لباس محلي، از لابلاي علفها چيزي ميچيد و ميگذاشت توي دامنش.
مرد با صداي بلند پرسيد : ويلاي جناب آقاي پوريا؟
زن محلي شانه راست كرد و به طرف عمارت شيرواني داخل باغ رفت.
زن از پشت شيشه ماشين، باغ را نگاه ميكرد. سپيدارها، آن ته قد كشيده بودند، و درختهاي پرتقال اين طرف روي شمشادها، سايه انداخته بودند.
صداي گفتگو از داخل باغ ميآمد.
- كيه، ننه عزت؟
صدا رگهدار بود.
با شما كار دارند، از شهر آمدهاند.
پوريا با كلاه حصيري، پيراهن آستين كوتاه و شلوار كوتاه آبيرنگ پشت پرچين ظاهر شد.
- حسيني، توئي، به !!
- مزاحم كه نشديم آقاي مهندس؟
- چي شده، خودت را "ما" خطاب ميكني؟
- با خانم آمدهايم.
پوريا نگاهي به ماشين انداخت، تكههايي از چهره زن، با تصوير شاخههاي درخت پرتقال، روي شيشه درهم آميخته بود. پوريا، بيهوده به دنبال چهره زن ميگشت و زن نگاه مشتاقانه پوريا را نگاه ميكرد.
پس چرا نميآييد داخل؟
حسيني به طرف ماشين برگشت، سري تو پنجره كرد. پوريا، در چوبي را باز كرد و بطرف ماشين رفت، زن پياده شد. پوريا در مقابل زن چون مجسمهاي بيجان، چند لحظه ايستاد.
حسيني با ترديد گفت : گفتيم، بياييم يك حالي از شما بپرسيم.
پوريا به چشمان زن نگاه كرد و گفت : چه كار خوبي كرديد و برگشت به طرف حسيني : حالا چرا اينجا ايستادهايد؟
زن گفت : مزاحم ميشويم.
حسيني گفت : خانم تعارفي هستند.
پوريا لبخندي زد و در چوبي را باز كرد، حسيني پشت فرمان نشست. پوريا و خانم حسيني در باريكه راه شني، بطرف عمارت به راه افتادند.
پوريا گفت : خوش به سعادت آقاي حسيني، با همسري مثل شما، بايد حالا مثل يك پسر هيجده ساله باشد.
زن سر بالا گرفت به پوريا نگاه كرد : چرا؟
زن زيبا و جوان، مرد را جوان نگاه ميدارد.
خب، حتماً خانم شما از من جوانتر و . . .
زن مكث كرد. پوريا گفت : من زن ندارم، خانم حسيني.
با بوق ماشين، پوريا برگشت و به لبخند آقاي حسيني نگاه كرد كه پشت فرمان، سر خم كرده بود و راه را ميخواست، پوريا كنار كشيد و شانهاش مماس شد با شانه زن. زن كمي عقب رفت و ول شد روي شمشادهاي كنار باريكه راهشني، پوريا دست زن را گرفت و بلندش كرد. آقاي حسيني پيكان قديمي و رنگ و رو رفته را ته باغ پارك كرد، دست زن هنوز در دست پوريا بود.
وسط باغ ساختماني قديمي بود. با ديوارهايي سفيد و شيرواني قرمز رنگ با مهتابي كه رو به باغ و دريا قرار داشت. در سرسراي بزرگ ساختمان، يك دست مبل راحتي قديمي، يك بخاري هيزمي ديواري، با رديف هيزمهاي شكسته روي هم، يك بوفه. آن گوشه، تلويزيون قرار داشت با ضبط صوتي و چند جلد كتاب كه روي قالي ريزباف كف سرسرا پهن شده بود.
پوريا گفت : خب حسيني، بالاخره آمدي، فكر نميكردم بيايي.
حسيني گفت : دو سه روزي است كه قصد داريم بياييم، ميدانيد كه منزل خواهر خانم همين نزديكيهاست، چهل، پنجاه كيلومتر بيشتر راه نيست، خانم نميآمدند، ميگفت : شما تعارف كردهايد . . .
زن با غيظ به حسيني نگاه كرد و گفت : مزاحم شما ميشديم.
پوريا لبخندي زد، از روي صندلي بلند شد و به طرف گنجه رفت، دو ليوان از رديف بالا با يكدست و بطري مستطيل شكل با مايع زرد رنگ را با دست ديگر از رديف پايين گنجه برداشت، ليوانها و بطري را روي ميز گذاشت، دوباره برگشت و يك ليوان ديگر آورد.
زن گفت : من مشروب نميخورم.
پوريا رو به حسيني كرد و گفت : خانم راست ميگويند؟
حسيني گفت : بعضي وقتها
و پوريا از بطري در هر سه ليوان، مشروب ريخت، در يكي كمتر.
الان هم يكي از آن وقتهاست، و به زن نگاه كرد.
بدون يخ، بدون ميوه، بدون چيزي براي خوردن، ما مردها بدون زن چقدر ضعيفيم. و به طرف آشپزخانه برگشت.
زن در غياب پوريا از حسيني فندك خواست.
پوريا، با ميوه و يخ و چند بشقاب برگشت.
ليوان را به دست زن داد.
زن گفت : فقط به خاطر اينكه دست شما را رد نكرده باشم.
پوريا گفت : سپاسگزارم سركارخانم و تعظيم ملايمي كرد.
ليوانش رو به زن و حسيني كرد و بالا برد.
سلامتي.
حسيني و پوريا به يك جرعه ليوانهايشان را خالي كردند. زن آنچه در ليوان بود را آرام مزمزه ميكرد ليوان را در مقابل چهرهاش نگاه داشته بود.
تا حالا هيچ رئيسي با كارمندش عرق نخورده، خورده حسيني؟
حسيني خنديد و رديف دندانهايش پيدا شد.
پوريا براي خودش و حسيني، دوباره مشروب ريخت و بطري را به طرف زن گرفت كه ليوان را مقابل صورتش نگاه داشته بود.
زن گفت : همين بسه، متشكرم و جرعهاي از ليوان را نوشيد.
حسيني، رئيسي و كارمندي را كنار بگذار، به نظر تو من آدم تنهايي نيستم؟
حسيني خنديد : آقاي مهندس مگر حسيني مرده؟
پوريا نگاهي به زن انداخت و گفت : درست ميگويي تا تو را دارم، هيچوقت تنها نيستم.
زن پرسيد : چرا خانم و بچههاتونو نميآوريد اينجا؟
من كه به شما عرض كردم مجرد هستم، سركارخانم.
زن سيگار را توي زير سيگاري كه پوريا در مقابل او گذاشت خاموش كرد و گفت : آخه حسيني . . .
پوريا حرفش را قطع كرد :
حسيني تو به خانم گفتي من زن دارم؟
حسيني گفت : من شنيدهام، بچهها توي شركت . . .
پوريا رو به زن كرد : ديديد سركارخانم، حالا خيالتان راحت شد؟
زن به پوريا خيره شد، گونههايش گل انداخته بود و پشت چشمانش سنگين. پوريا ظرف ميوه را به طرف زن گرفت، زن گيلاسي برداشت و نگاه پوريا گيلاس را تا روي لبهاي زن تعقيب كرد.
چه شكوهي در هماهنگي رنگها نهفته است، حسيني . . .
حسيني بطري مستطيل شكل در يك دست و ليوان در دست ديگر گفت :
بله آقاي مهندس، شما درست ميگوييد.
زن به تندي گفت : حسيني زياد نخور
پوريا گفت : بگذاريد بخورد. بگذاريد كمي نفس بكشد بنده خدا، واي از دست شما زنها.
زن با گونه گلانداخته و لبهاي گوشت آلود نيمه باز، ليوان را از روي ميز برداشت. جرعهاي نوشيد. ليوان را در مقابل لبهايش نگاه داشت، خنديد و گفت :
- مردها هميشه از دست زنها مينالند، هميشه هم چشمشان دنبال زنهاست. پوريا بطري مستطيل شكل را به طرف خود كشيد، به گل روي قالي خيره شد و گفت :
- البته، البته .
و سكوت صداي زمزمه آب را به داخل آورد.
آفتاب رفته بود و باد كه از دريا ميآمد، در شاخههاي درختان سپيدار باغ ميپيچيد، از پنجره ميگذشت و پرده پشت سر زن را به رقص وا ميداشت.
پوريا گفت : برويم توي باغ بنشينيم.
زن، حسيني و پوريا بلند شدند. مردان با ليوان در دست و زن وقتي كه پا روي ايوان گذاشت به ليوان خالي روي ميز نگاه كرد.
هجوم نسيم، گونههاي داغشان را نوازش ميداد.
كنار سپيدارها و باغچهاي كه با آجرهاي كنگرهدار از چمنهاي بقيه باغ جدا شده بود. ميزي از چوب بلوط قرار داشت و چراغي بالا سر، آويزا از سيمي كه در گذر باد تكان ميخورد.
حسيني گفت : چه هوايي، بهبه. بلند شد و چرخي زد. با دو دستش به دو طرف كه باز بود و از بطري مستطيل شكل جدا نميشد، باغ را نشان ميداد.
پوريا با صداي بلند گفت : كجايي ننه عزت.
ننه عزت، ظرف ميوه، ماست و ظرفي از سبزيهاي چيده شده از باغ را روي ميز گذاشت.
- كي شام ميخوريد آقاي مهندس؟
- صدايت ميكنم.
زن به ننه عزت خيره شد. ننه عزت دستي روي ميز كشيد و در لابلاي درختان سپيدار گم شد.
پوريا گفت : همه چيز در همان نگاه اول ساخته ميشود و دست كرد توي شاخههاي درخت پرتقال كه بالاي ميز بلوط سر خم كرده بود و برگي چيد.
- راهي نامرئي، دلهاي آدمها را بهم وصل ميكند. راههاي زيادي بين دل آدمها هست كه نرفتهاند، ولي وجود دارد. حسيني تو تمام جادههاي اين مملكت رو رفتي؟
زن گفت : براي شام نمي مانيم.
پوريا گفت : زنها جز آزار دادن كاري بلد نيستند، ميگويي نه، از آقاي حسيني بپرس؟
زن لبخندي زد.
پوريا رو كرد به حسيني : حسيني تو نگفتي، تمام جادههاي مملكت رو رفتي؟
حسيني روي صندلي جابجا شد.
- آقاي مهندس، من نرفتم.
پوريا گفت : ولي اون جادهها وجود دارد، مگه نه؟
و بطري را از دست حسيني گرفت و براي خودش ريخت.
- مهم نيست رفته باشي، تو روح بزرگي داري و همين كافيه، نيست حسيني؟
حسيني گفت : شما درست ميگوييد آقاي مهندس.
- آقاي مهندس، باغ را چند خريدهايد؟
- مفت حسيني جان، مفت هم ميدهيم، ميخواهي؟
زن دوباره خنديد.
پوريا دست حسيني را گرفت و هر دو بلند شدند.
برويم كنار دريا، غروب خورشيد را ببينيم. يك سكه مسي قديمي و تيره، شما كه با ما ميآييد؟
زن مردد مانده بود.
روي ماسهها جاي پاي سه نفر، نقش بسته بود. دو جاي پاي منظم و يكي فرو رفتهتر و جدا از هم. آن دورتر آقاي حسيني خم شده بود، روي شانههاي پوريا.
بريده بريده ميگفت : كي ميگه توي اين دنيا مرد پيدا نميشه، آدم خوب پيدا نميشه و شانه پوريا مماس ميشد با بازوهاي نرم زن و فاصله ميگرفت. خورشيد كوچكترين انحناي خود را در موجهاي منظم آب مخفي ميكرد.
- ديدي شهين . . . مهندس . . . تعارف نميكرد.
ننه عزت شام را روي ميز چيده بود و آمده بود كنار ساحل، دنبال پوريا و مهمانانش. چراغ بالاي سر درگذر باد، تكان ميخورد و همراه با آن ميز بلوط، بشقابهاي غذا، چهار صندلي چوبي، چهره پوريا، حسيني و زن تاريك و روشن ميكرد.
حسيني شام را كه خورد پخش شد روي صندلي.
- ببخشيد . . . آقاي . . . مهندس . . .
- وقتي زياد ميخورد، خوابش ميگيرد.
و رو كرد به حسيني : نگفتم زياد نخور مي خواهيم برگرديم، 40 كيلومتر راه است و نگاهي به پوريا انداخت.
پوريا گفت : اين وقت شب؟ حسيني با اين حالي كه دارد دو قدم هم نميتواند راه برود.
- حالت خوبه حسيني؟
- خوابم ميآيد.
و پوريا، به جستي، دستهاي حسيني را دور گردنش انداخت و بطرف عمارت رفت.
زن، مظطرب و با سيگار خاموش، لاي انگشتها، روي صندلي نشسته بود.
در روشنايي چراغ نيم از صورتش، چشمها، لبهاي نيمه باز، و گونههاي كمي گوشتالودش پيدا بود.
پوريا دست روي ميز بلوط گذاشت و گفت : غرق در خواب ناز، اينجور وقتها ميگويند خواب هفت پادشاه را ميبيند، الان در حال ديدن خواب، اولين پادشاه است.
به زن نگاه كرد و سيگار خاموش، لاي انگشتها. زن مضطرب گفت : فندك پيش حسينيه.
پوريا به آرامي دست توي جيب كرد و فندك را درآورد و سيگار زن را روشن كرد.
- ننه عزت بيا ميز را جمع كن.
و در ليوان خودش كمي مشروب ريخت.
زن سر بالا كرد تا ستارهها را ببيند.
- نگران بچه ها هستم.
- پيش خالهشان هستند، نگراني ندارد.
ننه عزت ظرفها را جمع كرد و برد. صداي آب بود كه با ساحل ماسهاي حرف ميزد. آرام و چند دقيقهاي بعد، كفآلود و غران.
جيرجيركها شروع كرده بودند به خواندن.
پوريا گفت : همه چيز در نگاه اول ساخته ميشود. پنهان، خاموش، ولي گويا.
زن گفت : من . . .
پوريا گفت : ميفهمم.
زن پرسيد چي را ؟
پوريا بلند شد و كليد چراغ را كه از درخت گيلاس آويزان بود، خاموش كرد.
زن حالا ميتوانست ستارهها را بهتر ببيند، كورسوي نوري از اتاق ننه عزت ميزد. مرد دستش را گذاشت روي دست زن،زن ميخواست دستش را عقب بكشد، ولي پوريا دستهاي زن را در دستانش قفل كرد.
- نگران . . .
و مرد صدايش را قطع كرد. نقطه سرخي در تاريكي چون شهاب كوچكي به زمين افتاد.
****************************
صبحانه روي ميز بلوط آماده بود. ننه عزت صبحانه را كه گذاشت روي ميز قيچي را از پوريا گرفت، پوريا به شاخههاي رز اشاره كرد، كه ننه عزت بايد ميچيد.
زن گفت : حيف رزها نيست كه ميچينيد؟
پوريا گفت : گلهاي سرختري ثمرميدهند، سركارخانم.
صرف صبحانه، با صداي ممتد برخورد آب با ساحل ماسهاي، با صداي باد در برگهاي سپيدار و تلاقي نگاههاي زن و پوريا، در سكوت ميگذشت.
پوريا در چوبي را پشت پيكان آقاي حسيني بست. تكههايي از چهره زن در تصوير شاخههاي درخت پرتقال محو شده بود.
حسيني گفت : خيلي زحمت داديم، آقاي مهندس. خيلي خوش گذشت.
پوريا رو به زن كرد و گفت : ديديد مزاحم نبوديد، سركارخانم.
زن به شاخههاي سپيدارهاي ته باغ نگاه كرد و گفت : نبايد رزها را ميچيديد . . .
جاده پيچ ميخورد و لكههاي آبي دريا از ميان گذر سريع درختان و بوتههاي تمشك، خود را نمايان ميكرد و ميگذشت.
زن سيگاري از توي كيف مشكي درآورد و گذاشت لاي لبهايش.
حسيني، فندك.
دست حسيني رفت روي جيب پيراهنش. جيبهاي بغل شلوار و فندك را نيافت.
از جيبم افتاده، توي باغ و خم شد از داشبورد كبريتي درآورد و به زن داد.
زن شيشه را بالا كشيد، سيگارش را روشن كرد و به جاده خيره شد.
جاده مستقيم در كنار شاليزارها و تپههاي ماسهاي به طرف شرق ميرفت.
حسيني، تو حرفي، چيزي، راجع به من، به رئيسات گفته بودي؟
حسيني چشم از جاده برداشت و گفت : نه، اصلاً و نگاهي به آينه انداخت.
زن پكي به سيگار زد و از پنجره به بيرون نگاه كرد، به لكه آبي دريا كه گاه و بيگاه از ميان درختها بيرون ميزد.
مشهد، تيرماه 71
|
|